مدتها بر آستان تو به خاک نشسته ام تا اذن ورودم دهی، و تو اذن ورودم نمی دهی تا برگردم و پاک شوم. تا از اسارتهای نفسم رها شوم، من می روم و باز هم آلوده تر و خسته تر بر می گردم و با ز بر آستان خانه ات به خاک می نشینم. آه عجیب که باز دیدار تو آرزوی من است. نه آرزو که تکه گمشده وجودم تویی. تکه ای که هرچند با نبودش انس گرفتم اما گویی با وجودی معلول زندگی می کنم.
آقا باز یادت شرری در جانم افکنده!
متی ننتفع من عذب مائک فقد طال الصدی!