کارم از فریادهم گذشته به من صبر بده، اونقدر که با وجود گناهانم باز بتونم بیام به در گاهت آخه طاقتم تموم شده از این همه بدیهام ، از دور توبه و توبه شکستن.....شرمنده ام خدا
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
شاعر: احمد شاملو
باز هم شب جمعه و ابوحمزه
دلم فریاد می خواهد
اما جایی نیست که تو اون بتونم فریاد بزنم غم دوری از تو رو از خودم رو
اصلا گیرم جایی بود، می تونستم؟ می ترسم که خودم هم تو این فریاد ذوب شم
این فریاد باید تو سینه حبس شه انگار
امان از دلتنگی
که من تو این دلتنگی دو درد رو با خودم می کشم، یکی درد دوری یکی ترس ، ترس از روزی که نصیب من از عشق حتی این دلتگی هم نباشه
آره این دلتنگی سهم منه از عشق تو!
اله من رب من پروردگار من تو صبوری بر خطاهای من که من دوباره دوباره و دوباره تکرار کنم عذر خواه به درگاهت بیام ، تازه این در مورد اونایی که ازشون آگاهم اونایی که آگاه نیستم و تو با ستر خودت از خودم هم پوشاندی بماند
ولی آخه مهربون من صبر من حدی داره چقدر تحمل کنم! این دور خطا و عذر رو!
از تو فقط تو رو می خوام
هیچ وقت نذار که جز تو رو بخوام!
اعتراف می کنم اگه تو نخواهی حتی نمی تونم یادت کنم!
منی که در هر لحظه و هر ذره ام به تو محتاجم و با این همه باز غافلم و عصیانگر بگو جایی برای صبر دارم؟!
ذره ذره ام رو از یادت سرشار کن!